عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن


تا چه ها در می دمد این عشق در سرنای تن

هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان


از می لب هاش باری مست شد سرنای من

گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد


آه از این سرنایی شیرین نوای نی شکن

شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او


ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن

بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد


وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن

آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید


ای مسلمانان کی دیده ست خرقه رقصان بی بدن

خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان


گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن

ای دل مخمور گویی باده ات گیرا نبود


باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن